در بخشی از این کتاب میخوانیم:
ابوحامد پس از گذشت مدتی دراز، سر از سجدۀ شکر برداشت و با صدایی گرفته و چشمانی اشکبار خطاب به عاقب گفت: روزگار در جریان است و رودخانۀ حقیقت و آ گاهی، در پی سالیان دراز غفلت و تاریکی، به دریای نبوت پیوند خورده است. قسم به خدای نوح، ابراهیم، موسی و عیسی، و به یزدان سوگند، در پی شش قرن غروب آفتاب نبوت، امروز سپهر هستی، شاهد درخشش آخرین ستارۀ نبوت است.
نویسنده در ابتدای کتاب، بخشی از نامه پیامبر خدا به کشیش بزرگ مسیحی را با بیانی شیوا به این صورت نقل کرده است: «به نام خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب. این، نامهای است از محمد، رسول خدا، به اسقف نجران.
خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب را حمد و ستایش می کنم و شما را از پرستش بندگان او به پرستش خدا دعوت مینمایم. از شما میخواهم از زیر فرمان بندگان خدا، خارج و در ولایت خداوند وارد شوید. در غیر این صورت چون شما تحت نفوذ سرزمین حجاز و حکومت اسلامی هستید، به این حکومت مالیات دهید تا ما از جان و مال شما دفاع کنیم».
داستان این کتاب از زبان یکی از سه مسیحی که در روز مباهله به محضر پیامبر رسیدند، روایت شده است و نویسنده در صفحه چهارم کتاب از زبان کشیش مسیحی آورده است: «و چنین شد که ما وارد شهر مدینه شدیم، در قالب هیئتی شصت نفره از بزرگان و پیروان عیسی مسیح. قرارمان در مسجد بود، عبادتگاه او و پیروانش؛ جایی شبیه کلیسای خودمان. جای تعجب داشت که چرا در مسجد؟
مگر آنجا پرستشگاه خدایش نبود؟ بعدها فهمیدیم که مقر حکومت او همان مسجد محقر و کوچکی است که دیوارهایش از خشت خام بود و سرپناهش از چوب و برگ درختان نخل».
برای آشنایی بیشتر با این کتاب کلیک کنید.